ENGLISH| صفحه خبر | خبرنامه | مقاله | اطلاعیه | درباره کانون | پیوندها
 

نگاهی به دو کتاب : "شب بخیر رفیق" نوشته‌ی احمد موسوی و "مالا" از محمد خوش ذوق

نسیم خاکسار

درآمد
تاریخ زندگی مردم در موقعیتهای جانفرسا و دشوار را چگونه می‌نویسند؟ از نومیدی و رنجهای آنها باید نوشت یا از امیدها و شادیهای زودگذر آنها؟ از پیروزیهای آنها باید نوشت یا از شکستهای آنها؟ هنگام که خاطرات زندانیان سیاسی را می‌خوانیم و شرح زندگیشان را در زندان، کدامین جنبه‌ها از زندگیشان زیر پرتو نگاهمان می‌آید؟ جدلهای ذهنی‌شان در انتخاب راه؟ رویدادهای تلخ و خونباری که بر آنها گذشته؟ مکان و زندانی که بخشی از وجود آنها در آن سالها شده؟ خشمشان به زندانبانها و شرح رفتار آنان با زندانیان برای نشان دادن ماهیت نظام جمهوری اسلامی که وظیفه له کردن وجود انسانی را در زندان به زندانبانهایش سپرده است؟ عشقها و لحظات بازگشت به خود زندانی در آن محیط بسته؟ گریز از به دام افتادن در تله‌ای که این نظام شکنجه و شلاق در زندان ساخته تا ضد ارزشهای‌اش را با کمک نفرت و ترس از شکنجه به درون وجود زندانیان تسلیم ناپذیر و بر سر موضع خود ایستاده ببرد و اگر آنها را در تسلیم شدن و انکار ارزشهایشان شکست نداده در جائی دیگر با پرورش نفرت در وجود آنها به توابها، بریده‌ها و منفعلها شکست بدهد؟ زندانی در آن محیط بسته چه دارد در اختیار و بر چه می‌ایستد که بتواند از زیبائی وجودش دفاع کند؟ اینها پرسشهائی بود از خودم و فکرهائی بود که می‌کردم؛ هنگام که "شب بخیر رفیق" و "مالا" را می‌خواندم. نخست بنویسم چرا این دو کتاب را در یکجا معرفی می کنم.
این دو کتاب را در یک دوره کوتاه زمانی و پشت سر هم خواندم. همین موضوع خود به خود و همزمان فکرهایم را با حرفها و چشم اندازهای هر دو کار درگیر می کرد. این دو کتاب فصلهای مشترکی نیز باهم داشتند. احمد موسوی و محمد خوش ذوق، در یک زمان معین دستگیر می‌شوند. در زندان برای مدتی باهم هم‌سلول و هم‌بند‌اند. هر دو بر ارزشگذاری به مقاومت زندانیان سیاسی برای حفظ ارزشهایشان تا پای جان، تاکید دارند. زخمی می‌شوند، کتک می‌خورند، دنده‌هاشان شکسته می‌شود و دندانهایشان. سیلی می‌خورند. از ابتدائی ترین حقوق زندانی، استفاده از هواخوری، نیاز به پزشک و بهداری، ملاقات، حتی سخن گفتن باهم محروم می شوند و یک دوره طولانی چند ساله‌ی شکنجه و وهن را، هر روز و هر ساعت به جان می‌خرند اما ذره‌ای از مقاومتشان در برابر زندانبانها کم نمی‌شود. گوئی جهان آنها را برگزیده که نشان دهد دینگ دانگ ناقوس ارزشهائی انسانی در وجود آنها و در ایستادگی آنها از صدا نیفتاده است. می‌توان بر هرکدام از جزئیات برشمرده، شرحی نوشت و از کتابها نمونه‌هائی آورد. کار دیگری هم می‌شد کرد. کتابها را بست و تنها فکر کرد به همان مفهوم مقاومت که یادنوشتهای زندانشان بربنیاد آن نگاشته شده. مفهومی که رویدادهای دیگر بر محور آن می‌چرخد و توضیح داده می‌شود. مفهومی که همراه خود مقاومت و رنجهای زندانیان بیشماری را به یادمان می‌آورد. مقاومت وارطانها و محقق زاده‌ها که از لب بستنهای آنها زیر شکنجه شعرها نوشته شده و حماسه اشرف دهقانی و فرار او، سپس ورزش کردن همایون کتیرائی با پای در زنجیر که بعدها در زندان به یاد او یک حرکت ورزشی نامیده می‌شود. چگونگی ایستادگی اینان و فراوان مبارز دیگر مصداقهای روشن مفهوم مقاومت برای چندین نسل بوده‌اند. مقاومت زندانی در زندان و زیر شکنجه ادامه مبارزه او در بیرون است. در روند این مبارزه شخصیت وجودی او شکل می‌گیرد. و از قلمرو یک برداشت مجرد و ذهنی از خود و از مفهوم مقاومت که در کتابها خوانده به قلمرو وجودی عینی و ابژکتیو از خود و جهان پا می‌گذارد. وجودی منفرد و مستقل می‌یابد و برای کشف و شناخت خود از زاویه‌های گوناگون به جهان پیرامونش نگاه می‌کند. در هر تجربه‌ای تازه در زندان از مقاومت، این مفهوم معنائی دیگر پیدا می‌کند. زمین همچنان بر مدار بیداد و زندان می‌چرخد، و هر بار از قلمرو داد و آزادی کسی برمی‌خیزد تا در فرهنگ واژگان بشری به معنای واژه مقاومت معنای تازه‌ای بیافزاید.
در گردش خیال در همین زمینه‌ها و پرسشهای دیگر است که به کتاب "شب بخیر رفیق" و "مالا" نگاهی کوتاه می‌کنم.

شب بخیر رفیق
نویسنده: احمد موسوی
نشرباران. سوئد.
چاپ اول ١٣٨٣( ٢٠٠۵)

پنهان میان برگ برگ سبزیها

احمد موسوی بعد از بازداشت کوتاه مدتش، در پیوند با سازمان چریکهای فدائی اقلیت، دوباره دستگیر می‌شود. این بار به مدت ده سال در زندانهای جمهوری اسلامی زندانی می‌کشد. در این ده سال، زندانهای گوناگونی را از سر می‌گذراند. از قزل حصار در تهران تا زندانهای رشت، انزلی و چالوس.
"شب بخیر رفیق"، ثبت اودیسه رنجهای اوست در زندانهای این رژیم برای وصل شدن به ایتاکائی از عاطفه و مهر که به صورت نمادین در چهره خواهرش روشنائی می‌یابد؛ آن‌هم جائی که مهربانی و عشق، شبان روزان به تخت شکنجه بسته می‌شود و شلاق می‌خورد. احمد موسوی از این سفر بلند و دشوار که پای ایستادن آدمی را در تردید ایستادن و نایستادن بر پیمانهایش می‌لرزاند، یادداشتهایش را دقیق نوشته است. جزء به جزء. بار اول که بازداشت می‌شود، در کومه باغ هندوانه شان نشسته، با دوستان هم سازمانی‌اش. مادر احمد به این فکر که پاسداران از دوستان پسرش هستند آنها را به باغ راهنمائی می‌کند. زمانی می‌فهمد کیستند که دیر شده. احمد آن لحظه را با یاد رفتار مادرش چنین ثبت می‌کند: "جلوی دروازه باغ، مادرم خود را به ما رساند. دستم را گرفت و به آنها گفت: پسرمو کجا می‌برین؟" پاسداری گفت: چیز مهمی نیس... فردا اونو برمی‌گردونیم. مادرم در حالی که دستم را محکم  گرفته بود، گفت: پس بذارین امشب بمونه و فردا بیاین اونو ببرین. پاسدار دیگری که بعد، بازجوی من و رئیس زندان شد دست مرا کشید و به طرف اتومبیل پیکانی برد که کمی جلوتر پارک شده بود. مادرم که فکر می کرد مرا با لندروری که جلو دروازه باغ پارک شده بود خواهند برد خود را جلو اتومبیل انداخت. این را بعدها فهمیدم."ص ١٠
احمد می‌توانست بنویسد، این را بعد فهمیدم. اما نوشته می گوید: بعدها فهمیدم. بعدها، طول زمان را بیشتر می‌کند.  طولانی‌تر شدن زمان، تاکید بر ذره ذره و به تدریج ساخته شدن جهانی است که نویسنده کوشش می کند در طی نوشتن و زندگی در دهلیزهای مرگ به آن برسد و بفهمد. جهانی که همان آغاز کتاب در رفتار مادر و درخشانی چهره‌اش در دفاع از فرزند تا پای جان، پایه‌های استوارش گذاشته ‌شده است. احمد با حفظ این لحظه درخشان در وجودش در بازداشت بعدی، خود،"مادر" می‌شود که تا پای جان دفاع کند از وجود پسری که مادر با انداختن خود جلو ماشین پاسداران می‌خواست جانش را برای رهائی او فدا کند. وجودی که"بعدها"، خواهر با نوازش و مهر از دست مادر می‌گیرد تا در دستهای خود نگه دارد. برای زنده نگه داشتن وجودی که می‌خواهد در تاریکترین دخمه و زیر ضربه‌های شلاق زانو خم نکند به دستهای جوانتر و نیرومندتری از دستهای مادر نیازمند است. خواهر تا روز آزادی احمد بعد از ده سال، همچنان دستهای او را در دست دارد." باورم نمی‌شد که پس از ده سال خانه‌مان را می‌بینم. نیروی انتظامی خانه را محاصره کرده بود. بهت سراپایمان را فرا گرفت. مادر و خواهرم بی درنگ دستهای مرا گرفتند و از من خواستند حرفی نزنم. ....حضور ماموران اعضای خانواده و همسایه ها را به وحشت انداخته بود. خواهرم در حالی که دستهای مرا در دست داشت با غروری دوست داشتنی به دیگران رو کرد و گفت: " ده سال به شما قول دادم احمد را سالم برمی‌گردونم. خوب نگاش کنین به قولم وفا کردم." ص ٢۳٨
احمد تا پایان کتاب با رمز و اشاره و سخن صریح، در گفتگوست با خواهر. خواهری که از این زندان به آن زندان و از این حادثه به آن حادثه برادر را دنبال می‌کند. و نامه‌های احمد به او در تالابی از چرک و خون، دریچه به جهانی می‌گشاید از مهر و عشق تا بتواند دشواریها را تاب آورد و به امید سپیده دم فردا نگاهش را به آفتاب در طلوع بسپارد.  مدآن
"زندانی"،"مادر"، و"باغ هندوانه" سه عنصری هستند که در طی کتاب شکل و نامهای گوناگونی می‌یابند.
زندانی، جوانی است که سیلی می‌خورد اما نه می گوید به بازجو و زندانبان. بوته هندوانه‌ای تُرد است که بوی باغ می‌دهد و در دهلیزی افتاده بی‌نور و بی‌هوا. پاسداران بیداد و شکنجه گران می‌خواهند ریشه او را بخشکانند:" تک ضربه‌های سنگین شلاق شکنجه گران همانند پاندول ساعت دیواری با فاصله‌ی زمانی یک سان بر کف پاهایم  فرود می‌آمدند. بدنم را چنان کشیده بودند که هنگام فرود آمدن ضربه حتا یک سانتی متر هم نمی‌توانستم خود را جلو یا عقب بکشم. بعد از هرچند ضربه یک بار شیئی ئی به کف پاهایم می‌کشیدند تا از بی حس شدن کف پاهایم جلوگیری کنند. مرحله اول به پایان رسید. پاها و دستهایم را باز کردند. دو نفر زیر بغلم را گرفتند و مجبور به راه رفتن کردند. پاهایم در التهاب و درد می سوخت. درد موقع راه رفتن دو چندان می‌شد. دوباره مرا به حالت اول به تخت بستند. ضربات کابل بار دیگر فرود می‌آمد. از شدت درد چنان فریادم بلند شد که پتوئی را به صورت چند لایه روی سرم انداختند و پاسداری هم روی آن نشست." ص ١٠۵
و جای دیگری می‌آید: " فرزاد، محمود، علی و همایون آزادی، نمونه‌ای از بی‌شمار زندانیانی بودند که زیر هشت می‌رفتند و روزها – سرپا – می ماندند، تنها به این جرم که خندیده بودند یا بیش از ده دقیقه با رفیق خود صحبت کرده بودند." ص ١۳۳، سپس شرحی از زندانیانی می‌دهد که زیر شکنجه‌های شدید و طولانی روان پریش شده‌اند و از یکیشان حرف می‌زند که وقتی زندانی زیر پتو خوابیده ای را به شکل اسب می‌بیند رو به او فریاد می زند: شیهه کن اسب. ص ١۳١
روایت احمد از کتک خوردنش، در یکروز، وقتی که دستش روی گونه‌اش بوده و بخش چپ بدنش بدون دفاع مانده بود، تصویری از چگونگی کشته شدن زهرا کاظمی را در سالها بعد، از اثر ضربه‌ای ناگهانی بر سر او در ذهن خواننده زنده می‌کند. نظامی که کارش کشتار است، اسم زندانبانش در سال ۶۳ ناصری است و سال ١۳٨٢ در اوین اسمش می‌شود قاضی سعید مرتضوی. ضربه یکجا بر سر فرود می‌آید و زندانی را می‌کشد، و جائی دیگر بر دنده فرود می‌آید و زندانی به تصادف زنده می‌ماند" ناصری با دیدن پاسخ، سیلی محکمی بر گونه‌‌ی چپم نواخت. دستم به طرف گونه‌ام رفت و قسمت چپ بدنم بدون دفاع ماند و مشت ناصری بر دنده‌ام نشست و نفسم بند آمد و نقش بر زمین شدم. همانند مرغ سربریده افتاده بر زمین پرپر می‌زدم تا بتوانم هوا را ببلعم. وضعیت مرا که دیدند، از کتک زدن دست کشیدند.مرا به تاریکخانه بردند..... در تاریکخانه از درد به خود می پیچیدم. مرا به بهداری بردند و یک آمپول اسپاسلار زدند. اما درد آرام نشد. روز بعد مجدداٌ آمپول اسپاسلار تزریق کردند. اما درد همچنان وجودم را به هم می‌فشرد. به ناچار برای عکسبرداری از دنده‌هایم مرا به بهداری واحد 3 بردند. دنده‌ام دچار شکستگی شده بود" ص ١۶۳
در سراسر کتاب، ما با دو فضا و مکان زیست برای این وجود روبروئیم: "باغ" و "سلول". دو فضائی بطور کامل از هم دور و جدا، و ضد هم. باغ جائی است که نخستین بار او را از آن جا ربوده‌اند و با خود عطر طبیعت دارد. و سلول فضائی است ساخته‌ی شکنجه گران و نظام اسلامی. نظامی مجهز به همه قدرتهای امروز برای کشتن انسانی که بوی باغ می‌دهد. باغ نیمه‌ای است نیز از وجود مادر و خواهر. باغ و کومه، زهدان مادراند و دستهای خواهر که، پسران یا برادران گردآمده به دور هم را که با هم کتاب می خواندند، در پناه خود گرفته بودند. و حالا او دور است از آن باغ و مادر. پس باغ و مادر را در چهره دوستان صمیمی‌اش می‌بیند. و آنها را از نو در شعرهایی که می‌خواند و نامه‌هائی که برای خواهرش می‌نویسد، برای خودش زنده می کند. با نوشتن هر نامه و شعر باز به درون باغ می‌رود. از باغ عطر و نیرو می گیرد و برای تحقیر زندانبانی که او را سیلی می‌زند، می گوید: بیش تر بزن. شما که زدن زندانیان دست بسته کار همیشگی‌تان است" ص ٢٩۵
و آنها می‌زدند و نمی‌دانستند و در شگفت بودند که این پاره استخوان تُرد و شکننده از کجا نیرو می گیرد. وقتی نه غذای کافی می‌خورد و نه از هوا و آفتاب بهره می‌برد. و برای هر حرکت عاطفی  به زیر شکنجه‌های طاقت فرسا برده می‌شود.
"حتا دادن یک لیوان آب به دیگری ممنوع شده بود و آشکارا می‌گفتند نباید با دادن آب به یکدیگر حس انسانی، عاطفی خود را حفظ کنید. از شدت بغض و خشم و نفرت بی اختیار دستهایم برای فشردن گلویشان باز شد." ص ١٢٨
آنها نمی‌دانستند که مهربانی با پوشیدن پیراهنی از شعور می‌تواند گاهی از لابلای آن همه چشم مواظب گذر کند و مهربانی و آب به رفیق و دوست همبند برساند. "به جز جیره ی غذائی زندان چیز دیگری به من نمی‌دادند. شبها رفقا بعد از شام برای من یک لیوان آب انگور تهیه می‌کردند. محمد خوش ذوق با لیوان آب انگور پشت در می‌ایستاد. یک سر شلنگ سُرم را در لیوان قرار می داد و سر دیگر آنرا از لای در به اتاق من می‌فرستاد . رفقای دیگر هم کنار در راهرو نگهبانی می دادند." ص ٢۴٨
و در ادامه می‌نویسد: ای کاش آدمی را فرصت آن بود که آن گونه زندگی کند که می‌اندیشد، آن گونه شادی کند که می‌خواهد. آن گونه بگرید که نیازمند است. آن گونه بخواند که آوایش آینه روشن احساسش باشد." ص ٢۴٨
شب بخیر رفیق، تنها شرح شکنجه نیست. شرح چگونه دوست داشتن هم است. شرح دیدن دیگری است. جسمیت دادن به عاطفه که بتوانی روی آن دست بکشی و دوباره وصل شوی به طبیعت باغ، که مادر است و خواهر، پناهگاه و در برگیرنده او و آنهاست در برابر هجوم بادهای مسموم.
او از جنبه وجودی وصل است به باغ. از باغ هیچگاه دور نمی‌شود. می‌داند منبع پایان ناپذیر نیرویش آنجاست. روزی بعد از خوردن سی ضربه شلاق بر پشتش با این که توان تکان خوردن ندارد، از زیر چشمبند و از میان دریچه بالای قرنطینه، می‌نشیند به تماشای همان اندک بهاری که می تواند از آن دریچه ببیند." شاخه‌های بید در ترنم و جنبش بودند و پرندگان همراه با رقص شادمانه‌ی بید در گوش هم نوید شکفتن گل را بر شاخه‌های نورس به نغمه می‌خواندند" ص ١۶٢
اکبر باقری دوره محکومیتش تمام شده. برای آن که بهانه‌ای ندهند به زندانبانها او را نگه دارند،از او می‌خواهند خودش را درگیر مقاومت آنها برای پوشیدن لباس فُرم نکند. "اکبر باقری پس از پایان محکومیت پنج ساله‌اش آزاد شد. از مجاهدین کم سن و سالی بود که در سال ١۳۶٠ دستگیر شده بودند. سالهای زندان را به خوبی پشت سر گذاشته بود. بخش عمده ی دوران محکومیتش را در سلولهای بسته به سر برده بود. در اعتصاب لباس فرم انزلی شرکت داشت. اما در زندان رشت از او خواستیم که خود را درگیر این مسئله نکند." ص ٢٠۵
و از او می‌خواهند، هنگام بیرون رفتن از بند، لبخندی بزند تا تصویر خندان او در ذهنشان بماند. و با شعری از شفیعی کدکنی او را بدرقه می‌کنند : به شکوفه ها به باران" سلام آنها را برساند.
احمد موسوی وقتی با مقاومت همبندی در برابر پاسداران حکومت روبرو می‌شود، چهره شاد کودکی را پیدا می‌کند که نخستین بار چشمش به پدیده تازه و شگفت انگیزی خورده است. مقاومت برای او زیبائی گلی است روئیده در سنگ. خنده او و دوستانش در این لحظه‌ها رقص شاد پروانه ای را می‌ماند که هرچند زندگی کوتاه مدت دارد اما شکوه آن پایدار است." هنگام غروب ناصری به سر وقت سلول ١ رفت. پس از بازجوئی مقدماتی از زندانی خواست مسائل خود را بنویسد. هنگام ترک سلول هشدار داد که آخر شب دوباره خواهد آمد. هنگام دست شوئی برای شناختن زندانی سلول ١ بالای سلول رفتیم. آشنا نبود. بعد از خاموشی، سلول او را روشن گذاشتند تا بتواند اطلاعات خود را بنویسد. پاسی از خاموشی گذشته بود و ما خوابمان نمی‌برد. در سکوت شب آهسته صحبت می‌کردیم که بازجو در سلول او را باز کرد. صدایش زد، اما جوابی نیامد. شروع به در زدن کرد، اما بازهم جوابی نیامد. پس از مدتی زندانی از خواب بیدار شد. حتا یک جمله ننوشته بود از حرکت او خنده مان گرفت. همین حرکت او سبب شد نسبت به او احساس رفاقت کنیم." ص ١٨٠. زندانی سلول ١ آرمائیس داربیانس، از هواداران سازمان چریکهای فدائی خلق( اقلیت)  بود که در تابستان ١۳۶٧ در زندان رشت به دار آویخته شد.
این سطرها را که می‌خواندم در حاشیه کتاب نوشتم، چقدر این تصویرهای ساده از مقاومت زندانی برای حفظ خود، دوست داشتنی و جاودانی‌‌اند.انگار خود زندگی است که نمی‌خواهد از پا بیفتد. و نوشتم درود بر تو احمد که ایستادی و خوب هم ایستادی. با سردردهایت. دنده‌های شکسته‌ات و دندان دردهایت. ایستادنی چنان که بتوانی خوب ببینی و این تصویرها را به ذهنت بسپاری و برای هر شادی کوچک لبخند بزنی و دل بسوزانی برای از دست دادن آنها. و هنگام که به سبزیها و میوه‌هائی نگاه می‌کنی که بعد از ماهها به ملاقاتی نرفتن از خانواده برایت رسیده‌اند، پنهان میان آنها، عطر و بوی آنهائی را احساس کنی که معنای ساده‌ای از زندگی دارند و از وجود آنهاست که تاریخ انسانی زیباست. وقتی به پایان کتاب می‌رسی و فهرستی از نام همبندان او را می‌خوانی که در تابستان 67 به فرمان خمینی اعدام شدند، متوجه پیام منتشر در تمامت متن می‌شوی. کتاب شب بخیررفیق به تو می‌گوید: ببین! آنها که اعدام شدند، این چنین به زندگی نگاه می‌کردند و همین معناها را از دوستی، مهر و از مقاومت و چگونه شکفتن در تاریکی داشتند. کتابی که باید بارها از نو خواند تا بتوانی وجود تکه تکه شده‌ی آن چهره‌ها را در لابلای سطرهای گزارشی که احمد موسوی از سالهای زندان می‌دهد به‌هم وصل کنی، سپس در نامه‌هائی ببینی‌شان که احمد به خواهرش نوشته است. در آن لحظاتی که بیدار می ‌ماند تا طلوع خورشید را تماشا کند و لحظه‌ای که به نظاره می‌ایستاد همراه دوستانش، تا در آن دهلیز تاریک، شکوه روشن قامت همبندی را تماشا کند که بعد از دو شبانه روز ایستادن بر سرپا، محکم و راست و بی آن که کمر خم کند از برابرشان می گذرد.

مالا، خاطرات زندان
نویسنده: محمد خوش ذوق
انتشارات ارزان. استکهلم. سوئد. سال ١۳٩٠( ٢٠١٢)

شکفتن در تاریکیها

مالا یادنوشته‌های محمد خوش ذوق است از دوره نوجوانی، جوانی، کار در تهران و انزلی و بعد افتادن به زندان. یادنوشته‌هائی که دوره سربازی، استخدام در بندر و کشتیرانی، اعتصابهای کارگری، کاندیدا شدن او از سوی سازمان چریکهای فدائی خلق برای دوره اول مجلس سال ۵٨، و بعد تبعید و اخراج از کار و دستگیریهای او نهایت حبس طولانی مدتش را در زندانهای تهران، چالوس، انزلی و رشت و... به مدت یازده سال در برمی‌گیرد.
به دلیل دقت نویسنده در شرح جزئیات زندگی‌اش در زندان و پیوند آن به پیش از زندان و کودکیش، شرح زندگی خانواده و گذشته خود در لابلای سطرها، کتاب ساختاری رمانی پیدا کرده است. نوشته‌ای که می‌توان رشد شخصیت راوی را در طی دوره‌های زندگی‌اش در آن دید و دنبال کرد. محمد، راوی این یاد نوشته، در متن یک نهاد کوچک اجتماعی که خانواده باشد، با چشمی باز به پیرامونش دوران کودکی اش را می‌گذارند. می‌بیند بچه‌های همسن او به مدرسه می روند و او نمی‌رود: "روزها وقتی که کار پادوئی به پایان می‌رسید، در کوچه و بازار ویلان بودم و وقتم به بطالت می‌گذشت. با دیدن بچه‌هائی که با لباس مرتب و کیف مدرسه در دست، شادی کنان از مدرسه به خانه باز می‌گشتند، غم و حسرت به دلم می‌نشست." ص ۶
محمد از یکسو رنج و زحمت پدرش و نبرد او را با دریا و ماموران مسلح منابع طبیعی وابسته به شیلات می‌بیند برای کسب درآمدی ناچیز برای گذران زندگی خانواده و از سوی دیگر عرق خوریهای بیحساب و بی‌اعتنائی‌های او را به رنجهای مادرش. او در همان دوره کودکی و نوجوانی با همه احترامی که به پدر دارد، توجه‌اش از جنبه وجودی بیشتر به سوی مادر است. به سمت آنانی که در شعری از منوچهر آتشی"زیر آسمان کس یارشان نیست". وجود مادر، برای او نمادی است انگار از وجود همه آن کسانی که به بخش بزرگ ستمکش و ستمدیده جامعه تعلق دارند. برای کمک به مادرش روی به کار می‌آورد."تمام سالهای کودکی و نوجوانی آرزو داشتم روزی بتوانم روی پای خود بایستم تا همه رنجهایی را که پدر بی قید و حکومت سلطنتی به مادرم تحمیل کرده جبران کنم. دریغ که این آرزوی کوچک هرگز به واقعیت نپیوست." ص ۶
محمد‌ از همان دوره کودکی و نوجوانی، وجودی پذیرای ظلم ندارد. اطاعت از زور را به وجودش راه نمی‌دهد. هرجا که ظلم ببیند در برابر آن می‌ایستد. وجودش به او می‌گوید اگر می‌خواهد در جانب مادر بایستد باید مشت محکم او باشد نه دست ضعیفی که تحمل ظلم می‌کند. به همین دلیل توی دهان کارگری می‌زند که او را اذیت می کند. این مطلب را در گفتگوئی که در زندان با همبندی دارد بیان می‌کند. شروع این گفتگو مثل شروع جمله‌هایی است از داستانهای هزار و یکشب برای نقل روایتی تازه. "به رضا گفتم هیچ می‌دانی زمانی که شما تازه به دنیا آمده بودید من نزد پدرت کار می‌کردم؟ رضا با تعجب نگاهم کرد و گفت هرگز پدرم عنوان نکرد..." و بعد با این شگرد، از روزهای کار کردنش با  پدر رضا می گوید و این که پدر رضا جدا از کار نجاری، او را یکبار وادار کرده بود خانه شاگردی هم برای آنها بکند و زنبیل مادرش را از بازار به کول بگیرد"در بین راه تصمیم داشتم زنبیل را رها کرده و به دکان برگردم. اما از تصمیم خود منصرف شدم. اما مصمم بودم تا اگر یک بار دیگر پدرت چنین تقاضائی را از من بکند رک و راست به او بگویم این کار جزو وظایف من نیست"  و سپس در ادامه می‌آورد: "جمعاٌ یک ماه و نیم در مغازه ی پدرت کار می‌کردم. بیش از این نمی‌توانستم شرایط سخت و گرسنگی را تحمل نمایم. تا این که حادثه‌ای سبب شد تا  دکان را ترک کنم. یک روز کارگری که بزرگتر از من بود دستور داد تراورس سنگین را بالای میز کار اره کشی بگذارم. من زورم نرسید که تراورس را بلند کنم. او لگدی محکم به پهلوی من زد. من هم یک مشت به دماغش زدم و دماغش خونی شد و از مغازه پدرت فرار کردم و دیگر به آنجا برنگشتم." ص ۳۴٢

خاطرات کودکی و نوجوانی راوی  به گونه تقویمی و خطی در این یادنوشته نمی‌آید. لابلای خاطرات زندان و میان گفتگوها می‌آیند. راوی بطور معمول با استفاده از همان روش طبیعی نقل کردن این گونه روایتها هنگام گفتگو، گریزی به آن سالها می‌زند و خاطره‌ای نقل می‌کند. کتاب با بکارگیری همین شگردها و دقت بر جزئیات حوادث پیرامونش پیش می‌رود و به زندان و رویدادهای درون آن می‌رسد. رویدادهائی که پاره بزرگ کتاب را می‌سازند. مقاومت در برابر بازجویان و زندانبانها ( بخوان حکومت بیداد)، هسته مرکزی زندگی راوی در این دوره است. مقاومتی که در آغاز شکل گیری شخصیت او در نوجوانی و جوانی، در وجود او آغاز به تپیدن کرده بود، در دوره زندان از جنبه معنائی عمق بیشتری می‌یابد. اینبار با موجودات و نظامی روبروست که بر آن سرند او را از پا دربیاورند و شکست خورده و تحقیر شده از کارخانه توابسازیشان به بیرون بفرستند. روایت روز به روز محمد از این روزها و شبها، و روش خونسردانه او در شرح دادن جزء به جزء آنچه در آن دهلیزها بر او و بر دیگران گذشته، سبب شده که خواننده همراه او  درد از شکنجه و وهنی را که بر آنها رفته تا بن جانش احساس کند. با آنها شلاق بخورد، نومید شود، احساس عمیق تنهائی کند، تحقیر شود، برخیزد و از خشم و انتقام وجودش لبریز شود. و چه زیباست که در این کتاب و نیز در کتاب احمد موسوی، با همه اینگونه رنجها و عذابها، حسی ترین عاطفه انسانی آنها گم نمی شود. آنها به زلالی کودکی برای بوته گلی که در زندان روئیده دل می‌سوزانند و در پاره نوری از عشق و مهر که از رفتار کوچک دوستی به بیرون تابیده، وجودشان را  گرم می کنند تا بتوانند دوام بیاورند. جهانی که در کتاب محمد خوش ذوق ساخته می‌شود یک سویش بیدادگران گه و گند‌اند با همه تجهیزات برای نابود کردن روح مقاومت و ایستادگی، و یکسوی دیگر انسانی که با پاره‌های کهنه زیلو و پارچه‌های کهنه تنپوشی می‌دوزد برای خودش که تن را حفظ کند. تن را نه به خاطر تن، بلکه به خاطر حفظ وجودی که با شنیدن آواز مرغان دریائی، تار و پودش به جنبش درآید، یادهایی در جانش زنده شود و همراهشان به اوجها  پرواز کند. وجودی که در حیاط زندان بوته گلی را از میان شکاف دیوار بیرون می آورد و در گلدانی خود ساخته می‌‌کارد و یا در زندانی که بوی خون و چرک می دهد جالیز هندوانه درست می کند. این وجود پس از گذشتن از هر راهروئی که جز توهین و شکنجه تا سر حد مرگ نصیب اش نشده، برای جهانی که در آن هیچ کس حتا دشمنش شکنجه نبیند، شادی می کند و در جان و دلش، دیدن چنین جهانی را آرزو می کند: "من یازده سال در بیغوله‌های جمهوری اسلامی شکنجه و آزار دیدم و شاهد قتل عام انسانهای بی‌ شماری بوده‌ام.از این رو تجربه تلخی از سوء رفتار و اعمال خشونت داشته و هر نفسی که می‌کشم در جای جای بدنم درد ناشی از شکنجه را احساس می کنم. به همین خاطر نیز تمام سعی‌ام را به کار گرفته‌ام با کینه و انتقام که ریشه در خشونت دارند فاصله گرفته و  تسوبه حساب کنم. .......بله اگر زحمتکشان به منظور دفاع از حقوق خود و سرنگونی رژیم مستبد جمهوری اسلامی بپا خیزند و آنها را قبل و یا بعد وادار به تسلیم کنند و از آن پس حتا یک سیلی( تاکید می کنم) به گوش آنها بزنند یا آنها را از حق انسانی به هر شکلی محروم کنند، نه تنها خشونت و شکنجه ، بلکه جنایتی نابخشودنی محسوب می‌شود." ص ١۴۵ و ١۴۶
تسلیم ناپذیری محمد خوش ذوق در این کتاب به کوچکترین خواسته زندانبانها، به تسلیم ناپذیری او معنائی دیگر و والا میبخشد. همین که او به توابها و بریده‌های در زندان می‌اندیشد و به ناتوانائی و ضعف کارگری که او را در برابر کارفرما تنها گذاشته، نشان می‌دهد تسلیم ناپذیری در وجود انسانی که برابر بیداد ایستاده، ابعاد و معنائی بس گسترده تر از آن دارد که تنها در یک دایره بماند. در این آموختن و با این آموختن است که وجودش را می‌سازد. وجودی که از یکسو با تمام خشم به دشمنش نه میگوید و از سوی دیگر فلاکت زندانی بیماری را هم به نام کا گ ب می‌بیند و برای او دل می‌سوزاند. این، آن تسلیم ناپذیری است که در جان این کتاب به روشنی دیده می‌شود.
"مالا" جدا از اینها، از نظر جامعه شناختی زندگی مالاها و صیادان انزلی نیز کتابی بسیار آموزنده است. نویسنده با ثبت دقیق و بدون کلی نویسی صحنه‌هائی از زندان، چون نوشتن از کا گ ب و گوزیدن او در سلول نظیر این صحنه: "- به جان محمد آقا و به جان مادرم من با رهبران کاگ ب از همین لای جرز پنجره در ارتباطم.
پرسیدم: پس شما را به اتهام توده‌ای گرفتند؟
کاگ ب: بابا توام که دست آدمو از پشت می‌خوانی. راستی جان مادرت اینها را از کجا یاد گرفتی؟
بعد پرسید راستی من شما را کجا دیدم. قیافه‌ات خیلی آشنا به نظر می‌رسد. چرا ریش گذاشتی. من بمیرم ریشت که خطرناک نیست. راستی محمد آقا اینجا گوز آزاد است؟" و  کمی بعدتر" ...بوی گند چس راه انداخت و گفت ببخشید خواستم بگوزم نشد" ص ٢٧۶ و ٢٧٧  و  نوشتن از چرت رفتنهای بعدی او هنگام رفتن به توالت، و از جشنهای نوروزی و هفت سین سبیل و فضاهائی که از سوسکها و عنکبوتها و مورچهها و بازی با آنها خلق کرده، منبعی بکر و تازه برای نوشتن داستانهائی از آنها برای خوانندهای علاقمند به این کار، فراهم کرده است. او در توصیف و تعریف ماجرائی که ربط دارد به قراری که او و یکی از همسلولیهایش به نام سعید باهم گذاشته‌اند، طرحی برای نوشتن یک نمایش تئاتری فراهم می‌کند. آنها برای آن که انرژی زیاد مصرف نکنند ساعتها بی حرف روبروی هم می‌نشستند و تکان نمی‌خوردند و سپس با قهقهه خندهای سکوت را میشکستند." بیشتر ساعات روز را در سکوت آزار دهنده‌ای روبروی هم می‌نشستیم، به چشمان یکدیگر نگاه می‌کردیم. در ساعتهای قطع برق در ظلمت محض قرار می‌گرفتیم، برای این که سکوت مرگ آور را بشکنیم به شوخی به سعید می‌‌گفتم چرا به من نگاه می‌کنی مگر شاخ درآوردم؟ سعید هم می‌گفت شما چرا به من نگاه می‌کنی؟ بعد مانند کسانی که دیوانه شده باشند می زدیم زیر خنده. برای شوخی پشت به هم می‌نشستیم و قاه قاه می‌خندیدیم. یاد سعید واقعاٌ گرامی باد. همیشه می‌گفت این را می‌گویند مرگ خنده".( ص ٢٧۳)
 در مالا نیز چون شب بخیررفیق، خواهر چهره‌ی زییا و دوست داشتنی دارد. وقتی خواهر محمد روز ملاقات با اندوهی سنگین و "قطرات اشک در چشم" از او می‌پرسد می‌دانی در بیرون پخش کرده‌اند تو تواب شده‌ای، در پرسش و صدای او، صدای ملت رنج کشیده‌ای شنیده می‌شود که با همه فقر و نداری و بی پناهی، به پایدار بودن در برابر بیداد و به حفظ شرافتش فکر می‌کند. او با این که می‌داند خبر دروغ است اما انگار می‌خواهد صدای ایستادن محمد را از زبان خود او بشنود. و می‌شنود،چشم در چشم زندانبانها،"ببین بعد از نزدیک به سه ماه امروز من را حمام بردند و داخل یک سلول ٢ در٨٠ سانتی متر و مرطوب بدون هوا عیناٌ تابوت بسر می‌برم.غذائی که به من می‌دهند از غذای یک بچه‌ی چهار ساله هم کمتر است. هوا خوری ندارم و مدتهاست رنگ آفتاب ندیده‌ام. به علت سوء تغذیه، فقدان هوا و رطوبت، ویروس آنفولانزا لحظه‌ای از تنم بیرون نمی‌رود. از دکتر و دارو هم خبری نیست. اگر تواب می‌شدم که در این شرایط قرارم نمی‌دادند. من را عمداٌ در این وضعیت نگاهداشته‌اند که نابودم کنند" ص ٢٢١. بعد از گفتن این حرفها ملاقات آنها را قطع می‌کنند. صدای او اما قطع نمی‌شود. "مالا" ادامه همین صداست. صدائی که از پشت میله‌ها می‌آید.

نسیم خاکسار
اکتبر. ٢٠١۴

 

 

 

 
   
ENGLISH| اسناد زندان| آمار احکام مرگ در ایران | گالری عکس و طرح | تماس با سایت| تماس با کانون